فربدفربد، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

فربد جوجو، پسر مامان

سلم من دیگه بزرگ شدم دلم خواست اسممو تغییر بدم ولی این اسم متعلق به مامانم هست بنابراین اسم فربده

نماز خوندن

یه کار جالب یاد گرفتی وقتی مامان جونی و آقاجون نماز می خونند تو هم سرت رو میذاری روی تسبیح و مثلا داری نماز می خونی . چشمک زدن هم یاد گرفتی ، و وقتی می گم زبون کو ؟زبونت رو از دهنت در میاری و می چرخونی.زبونت رو بخورم . ...
28 شهريور 1390

راه رفتن

فربد جوجو بلاخره داره راه میره مامان قربون راه رفتنت بره، با او تلو تلو خوردنت ،  چقدر هم ذوق داری ، چند باری هم زمین خوردی و گریه کردی. ...
28 شهريور 1390

تدارکات عروسی دایی هادی

یه چند وقتیه که درگیر عروسی دایی هادی هستیم و دنبال خرید لباس و کفش و ..... تا می ریم توی پاساژ و یا فروشگاه شروع می کنی به نق زدن و کم کم جیغ زدن . بعد از نیم ساعت تابلوی تابلو می شیم . اصلا نمی ذاری خرید کنیم یه عالمه کار دارم و حدود ١٠ روز دیگه عروسیه. همش دعا می کنم که روز عروسی پوست ما رو نکنی و همه چیز به خیر و خوشی بگذره . چقدر بزنیم و برقصیم .   وای خدا یعنی میشه من عروسی پسرم رو هم ببینم . ...
25 شهريور 1390

به من نچسب

فربد تو رو خدا اینقدر به من نچسب،  به هیچ کاری نمی رسم حتی نمی تونم برات غذا درست کنم حتی نمی ذاری برات آب میوه بگیرم . ای بابا اینقدر به من نچسب . کممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممک   ...
22 شهريور 1390

دوباره آتلیه

باز رفتیم آتلیه برای عکاسی ، از شانس ما کولر خراب بود و هوا خیلی گرم . خانم عکاس تند و تند ازت عکس مینداخت و تو طبق معمول گریه و نق . اسمت رو گذاشت قرتی جدی به همکاراش می گفت داره می رقصه ولی نمی خنده و جدیه .   ...
13 شهريور 1390

بوسه فربد

امروز برای اولین بار فربد منو بوسید وقتی بهش گفتم مامان و ببوس لباش رو آورد نزدیک و بوسم کرد . وای مامان فدای او لب های قشنگت بشه این یکی از بهترین خاطرات زندگی و بهترین هدیه ایه که تا حالا گرفتم . هدیه ای از بهشت. خدایا شکرت .       پسرم یاد گرفته که بوس بفرسته این روز ها چند قدم می تونی راه بری و خیلی ذوق می کنی . ...
12 شهريور 1390

ماموریت دوباره بابا فری

بابا فری دوباره رفت ماموریت و من و تو تنها شدیم هفته اول خاله سمیرا اومد خونه ما و هفته دوم ما رفتیم خونه مامان جونی . خونه خودمون که بودیم خیلی بهتر بودی ولی اوجا که رفتیم خیلی بی طاقتی می کردی بهونه خونه رو هم می گرفتی وقتی به خونه برگشتیم و سوار آسانسور شدیم شروع کردی به خندیدن و خیلی خوشحال شدی . صبح هم که بیدار شدی و بابا فری رو دیدی از خوشحالی دور خودت می چرخیدی .   ...
4 شهريور 1390
1